Monday, December 17, 2007

می آیی می روی بی آنکه مرا دیده باشی



می آیی

می روی

بی آنكه دیده باشی ام كه رفت و آمدت را ندیده ام

می گویی

می گریی

بی آنكه در گریه

اشك مرا هم دیده باشی

می خندی

بی آنكه لبخند مرا ترجمه كرده باشی

من

خنده

خنده

گریه می كنم

من

گریه

گریه

آب می شوم

من

بی آنكه آمده باشم

می مانم

بی آنكه رفته باشم

می فهمم

كه رفتن ناگزیر محالی است كه ترجمه اش در ماندن من است

و من مانده ام كه نرفته باشم

نابود نكن این خسته دل رابگذار در رؤیای نگاه تو خاموش شوم



بگذار در لحظاتی كه عاشق هستم
از تنهایی سخن نگویم
بگذار تا زمانی كه در قلبم خانه داری
از نا مهربانی ها نگویم
بگذار تا زمانی كه فراموشت نكرده ام
تا وقتی كه با یاد تو زنده ام
از غم هایم سخنی نگویم
بگذار عشق را با تمام وجود احساس كنم
بگذارآنقدر بگریم تا چشمانم خشك نشود
این خیال خام را از من نگیر
نابود نكن این خسته دل رابگذار در رؤیای نگاه تو خاموش شوم

بی تو من شب یلدا هستم


وقتی تو بیایی پیراهن زرد پاییزیم را به دست باد می سپارم

از چشمه زلال نگاه های زیبا و سبز همیشه بهارت روشن ترین واژه ها را برمی دارم

تا دست های خیس بهار دلم را با طراوت آشتی دهد

شکوفه های شادی با وجود تو ترانه های عاشقانه سر دهند

بدان و باور کن

بدون وجود تو

دستانم به اندازه شب یلدا خالی است