Sunday, December 30, 2007

نگاهم کن عشق من


زخمي است دلم
دستانِ مرهمت را بر زخم هايم بگذار
نگاهت را به نگاهم بدوز



دلت را به دلم بسپار



بگذار لحظه اي ديگر بپايم و آنگاه، بدرود
آخرين لحظه را
مي خواهم در نگاهِ تو باشم
و در دلِ درياييِ چشمانِ تو بميرم
نگاهم كن، عشقِ من
نگاهم كن

تو چه کردی با من



از تو مي پرسم دوست؟

چه خبر از دل من؟

كه تو بهتر داني كه چه كردي با من

تو شكيبا بي شكيبم كردي

بنگر انقدر غريبم كردي

كه شبي از شبها

من غريبانه ترين شعر زمين را گفتم

باز هم مي گويم انتظارم روزي مي ستاند پايان

باز هم مي گويي؛

جاي پاي اميد

مژده پاياني

نيك باشد شايد

باز هم مي گويي؛

كه همينها بايد

باز هم مي گويي؛

كه نباشد هر حرف

از براي گفتن و نباشد هر جا؛

از براي رفتن

.انجمادم را باز متهم مي سازي

مجمر صبر دل تا لبالب پر شد

اين تلاطم اخر سر به طغيان گذاشت

و خروشم از ركودم پرسيد

تو چرا مدتهاست هيچ پيدايت نيست؟

و من از تو مي پرسم اي دوست

از تو اي دغدغه سازاز تو اي شورافكن

تو چه كردي با من؟

تو چه كردي با من

كه غريبانه ترين شعر زمين را گفتم

تــــــــــو چه كردي با من؟

خدایا .... بحران زده ام



خدايا
بحران زده ام
نمي دانم به كجا رو كنم
به چپ و راست رو مي كنم،
به پس و پيش و فقط ظلمت را مي بينم
به درون رو مي كنم، ستاره اي مي بينم
خدايم! تو آن ستاره اي، و اگر تو با مني، درون من، كنار من، هيچ نيرويي در اين دنيا نمي تواند مرا شكست دهد.
هر چه جلال است، از آن توست
خدايم! حتي اگر در هياهوي روزمرگي تو را از ياد ببرم، تو مرا فراموش نخواهي كرد
خدايم
تو در تمامي مشكلات و دشواري هاي زندگي، نيرو و اقتدار مني
پس اي خجسته! مرا متبرك گردان
تا چيزي نگويم
كاري نكنم
و به چيزي نينديشم
كه مايه خشنودي تو نشود